گنجور

 
نورعلیشاه

ساقس بقدح چه میکنی راح

لعل تو بس است راح اقداح

این راح که از لب تو نوشیم

گنجینه روح راست مفتاح

مائیم که بهر گوهر وصل

گردیده ببحر عشق سیاح

برخاستم از بساط اجسام

بنشسته ببارگاه ارواح

ز اقلیم صور شده مسافر

در کلک معانی ایم سیاح

بردیم برون ز بحر کشتی

بی منت ناخدا و ملاح

ما را بزجاجه دل و جان

خود نور علی بس است مصباح