گنجور

 
نورعلیشاه

راست گویم قد دلجوی تو بیچیزی نیست

کج نگویم خم ابروی تو بیچیزی نیست

فتنه در خواب عدم بود که من میگفتم

سحر آن نرگس جادوی تو بیچیزی نیست

دل که هست ابروی محرابی تو قبله گهش

طائف اندر حرم کوی تو بیچیزی نیست

اینهمه بر گل رخسار زآمد شد باد

جنبش سلسله موی تو بیچیزی نیست

صنما زیر خم زلف چو زنار نهان

خال جادو گر هندوی تو بیچیزی نیست

پیش از آنم که بگردن بنهد طوق بلا

گفتم آن حلقه گیسوی تو بیچیزی نیست

در دل و دیده مرا مهر صفت نور علی

گشته تابان ز مه روی تو بیچیزی نیست