گنجور

 
نورعلیشاه

تا بکی دم زنی ای شیخ باکراه غریب

مگرت نیست خبر از دل آگاه غریب

دو جهان را بدمی سوزد و بر باد دهد

چون کشد شعله ز دل آه سحرگاه غریب

هادی راه غریبان بخدا هست خدا

تو چه دانی بکجا میرسد آن راه غریب

مهر خاور که برآرد بسحر سر ز افق

چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب

جود خورشید جهان را نبود هیچ وجود

چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب

ای صبا روز کرم جانب یعقوب و بگو

یوسف مصر برآمد ز ته چاه غریب

حلقه بندگی از روز ازل نور علی

کرده در گوش عزیزان بدر شاه غریب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode