گنجور

 
نورعلیشاه

مهی دارم که انوار جمالش

کند هر دم تجلی در جلالش

جلالش با جمال از بس درآمیخت

یکی گشته جلالش با جمالش

شب عید است و ساقی را بساغر

اشاره کرد ابروی هلالش

کشد تا نقشها از کلک معنی

مصور شد بلوح دل خیالش

قلمها در کف مانی شده ریش

ز نقش نقطه پردازی خالش

زلالش را مده نسبت بکوثر

که دردی هست کوثر از زلالش

گلستانها مثالی بیش نبود

ز آب و رنگ حسن بی مثالش

زهی گلشن که چون گل از نسیمی

شکفته غنچه دلها شمالش

گرم هر دم کشد از خنجر هجر

حیات تازه بخشد وصالش

مرا نور علی مهریست در دل

که هرگز در جهان نبود زوالش