گنجور

 
نورعلیشاه

حسن ازل برگرفت پرده ز رخسار خویش

صورت اعیان عیان ساخت باظهار خویش

کرد عیان هستیش آینه نیستی

گشت در آن آینه ناظر دیدار خویش

جلوه دیگر نمود زلف معنبر گشود

کرد ز نو عالمی محو و گرفتار خویش

شمع رخ دلبران از رخ خود برفروخت

آمد و پروانه سان گشت گرفتار خویش

آمده خود آفتاب بر فلک دلبری

چرخ زنان ذره وار گشته هوادار خویش

جلوه معشوقیش مایه دکان عشق

خود شده در عاشقی رونق بازار خویش

مهر سپهر وجود خواست نماید طلوع

نور علی را نمود مطلع انوار خویش