گنجور

 
نورعلیشاه

صبحست ساقی خیز و ده آن ساغر دوشینه را

کز زنگ غم چون آینه سازد مصفی سینه را

برقع بماهت تا بچند از زلف مشکین افکنی

در زنک مپسند اینقدر ای سنگدل آیینه را

در کنج سینه تا بکی گنجی تو پنهان میکنی

بشکن طلسم و باز کن باری در گنجینه را

تا سازدم یکباره تن آواره زین دیر کهن

خیز و بجامم در فکن آن باده دیرینه را

افتادم از افسردگی آن آب آتش طبع کو

تا خیزم و سوزم ببر این خرقه پشمینه را

زاهد بیا چون عاشقان بر جامه جان چاکزن

تا چند دوزی از ریا بر پاره تن پینه را

تا بید نوری از علی شد خلوت اعیان جلی

روزی که کردی منجلی از جیب غیب آئینه را