گنجور

 
نورعلیشاه

ساقیا زان شراب شورانگیز

شوری اندر دل کباب انگیز

مژده یاران که زاهدی افکند

در خم باده خرقه پرهیز

دل که خالیست از محبت غیر

باشد از مهر مهوشان لبریز

رام شد خاک سرکش گردون

بسکه خورشید من زدش مهمیز

جز ولایش ببارگاه قبول

خستگان را کجاست دستآویز

هر زمان نشأه ئی دگر بخشد

ناب عشقش که هست دردآمیز

تا نشیمن کنی برجانان

همچو نور علی ز جان برخیز