گنجور

 
نورعلیشاه

مژده ای دل که دلبر آمد باز

تا برد دل به دل بر آمد باز

آفتابم که دوش رفت از بر

صبحدم از درم درآمد باز

ماهم از دیده گرچه غایب شد

همچو خورشید انور آمد باز

روز هجرت شب فراق گذشت

شاهد وصل در بر آمد باز

با اسیران بند غم گوئید

مژده کایام غم سرآمد باز

صف جانها بره بیارائید

کان صف آرای لشگرآمد باز

نخل عیشم که خشگ و بی بر بود

گشت شاداب و بی بر آمد باز

دل بود عود و سینه ام مجمر

بوی عودی ز مجمر آمد باز

طوطی جان ز لعل شیرینت

آرزومند شکر آمد باز

فلک خاصان عشق را در بحر

لطف عام تو لنگر آمد باز

بارها در ره تو نور علی

سر فدا کرد و سرور آمد باز