گنجور

 
نورعلیشاه

عرقی از گل رویش چه ز بیداد چکد

گل من شود و از لب فریاد چکد

آنچنان صید ضعیفم که چو افتم در دام

عرق شرم من از جبهه صیاد چکد

عجبی نیست بقتل من اگر خنجر عشق

قطره خون شود و از کف صیاد چکد

خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه

تا بکی خون زدم تیشه فرهاد چکد

سرمشقی دهدم چون ز خط لعل لبت

آب حیوان ز دم خامه استاد چکد

شمع راهم چه کشد شعله ز سروت بچمن

بگدازد دل قمری وز شمشاد چکد

تا نماید بجهان ذره از نور علی

چشمه خور زدم خامه ایجاد چکد