گنجور

 
حکیم نزاری

چه غم که نیست مرا حاصل ای مسلمانان

ز چشمِ شوخ و دلِ غافل ای مسلمانان

دلم ز دیده شود مبتلا و جان از دل

فغان ز دیده و آه از دل ای مسلمانان

حسد برند که پیوسته عاشقی چه کنم

چو در ازل نبدم مقبل ای مسلمانان

ز اضطرابِ به دریافتاده بی‌خبرست

قرار یافته بر ساحل ای مسلمانان

ز خرقه سیر شدم مولعِ خراباتم

به خانقاه نی‌ام مایل ای مسلمانان

به یک پیاله می اثباتِ پارسایی را

هزار توبه کنم باطل ای مسلمانان

همان نزاریِ مستم کز اعتبار انگشت

ز دستِ من بگزد عاقل ای مسلمانان