گنجور

 
حکیم نزاری

ساقی فدای جان تو بادا هزار جان

بر نیم جان تشنه ی ما زن بیار جان

مستغرق محیط خیالیم و کس نبرد

زین بحر جز به کشتی می برکنار جان

یار آن بود که چون دم اخلاص زد به صدق

در دوستی دریغ ندارد ز یار جان

خود مستعد بود به وفا هم چو یار دوست

خود معتقد کند چو در افتد نثار جان

جامی به کف گرفته و جانی فدای دوست

جز بهر دوست باز نیاید به کار جان

کو مجلسی که نبودش اغیار در کنار

تا در میان نهیم به شکرانه وار جان

ساغر بیار ساقی و گو زود نوش کن

بر باد و خاک و آب و هوای نهار جان