گنجور

 
حکیم نزاری

خویش را با یاد جانان می دهم

هر نفس بر یاد او جان می دهم

می کنم ساغر تهی از شرب و باز

پر زخون دیده تاوان می دهم

گر چه از وصلش ندارم بهره ای

حالیا انصاف هجران می دهم

ورچه زلفش بر ضلالت می رود

من بدو اقرار ایمان می دهم

تا مگر یابم ز دل یک دم خلاص

شربت بی هوشیش زان می دهم

دیده و دل دشمن جان من اند

جان به درد از دست ایشان می دهم

از برای جمع راتر تحفه ای

هر دم از طبع پریشان می دهم

می کشم مسکین نزاری را به فکر

تشنگان را آب حیوان می دهم