گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم

که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم

به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی

که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم

ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند

ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم

به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام

رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم

مدام می رود از روزنِ دماغم دود

که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم

ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم

که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم

به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی

که چون سموم نکردی در او اثر نفسم

به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق

عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم

بود که در غلط افتم ز خود که آیا من

همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم

نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب

که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم