حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۴

چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم

که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم

به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی

که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم

ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند

ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم

به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام

رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم

مدام می رود از روزنِ دماغم دود

که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم

ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم

که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم

به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی

که چون سموم نکردی در او اثر نفسم

به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق

عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم

بود که در غلط افتم ز خود که آیا من

همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم

نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب

که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم