چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم
که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم
به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی
که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم
ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند
ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم
به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام
رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم
مدام می رود از روزنِ دماغم دود
که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم
ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم
که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم
به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی
که چون سموم نکردی در او اثر نفسم
به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق
عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم
بود که در غلط افتم ز خود که آیا من
همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم
نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب
که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم