گنجور

 
حکیم نزاری

نیامدی و من از انتظار می سوزم

در آرزویِ وصال تو زار می سوزم

بر آبِ دیده ی من رحم کن اگر یاری

که من بر آتشِ هجرانِ یار می سوزم

ز بی قراریِ من بر قرار بی خبری

ولی من از غم تو برقرار می سوزم

بسوختم ز فراقِ تو و ندانستم

که از برایِ که بهرِ چه کار می سوزم

ز سوختن خبری نیست همچو شمع مرا

چه اختیار که بی اختیار می سوزم

عجب تر این که به هر انجمن ز غایتِ شوق

ز شمع دورم و پروانه‌وار می سوزم

ز چشمِ مستِ تو محروم عینِ مخمورست

اگر چه مستِ تو ام در خمار می سوزم

تو گُل‌عذاری و من بلبل و تو فارغ از آن

که من بر آتشِ هجران چو خار می سوزم

قسم به آتشِ یاقوتِ آبدارِ لبت

که با دو دیده ی یاقوت‌بار می سوزم

در انتظار نزاریِ زار می گوید

نیامدی و من از انتظار می سوزم