گنجور

 
حکیم نزاری

به دیده ی دل ناظر به هر چه در نگرم

خیال دوست بود در برابر نظرم

حریف ناز نداند که همنشین نیاز

چه گونه می گذراند شبان تا سحرم

سر از طریق وفا بر نمی توان پیچید

که بر خلاف محبت قدم نمی سپرم

به بال شوق چنان می پراندم خاطر

که در هوای ارادت چو مرغ تیز پرم

به خاک بوس سر کوی کعبه خانه ی دوست

به تک ز باد صبا در مری گرو ببرم

خیال دوست به معراج عشق می بردم

که بر براق محبت چو برق می گذرم

هوای سجده ی آن آفتاب دارم و دل

همی دود به زیارت چو سایه بر اثرم

کدام راه چه منزل به زینهار عدم

که بر بساط وصال از وجود بی خبرم

به طبع خون جگر می‌خورم چو می دانم

که بی مجاهده از وصل دوست برنخورم

وصال دوست بیاید که بی نسیم وصال

چو زمهریر بباشد هوای باغ ارم

به ترک طعنه نگیرند و در نمی گیرد

ملامت همه خلق و نصیحت چردم

مرا که ریش نزاری و باد یک سان است

بدان که باد بروت کسی دگر نخرم