گنجور

 
حکیم نزاری

چرا چنین شب و روز انتظار می دارم

که چشمِ مرحمتی زان نگار می دارم

به یادِ سیمِ بُنا گوش و عقدِ زیورِ او

همیشه لعل و گهر در کنار می دارم

بسوختم چه کنم گرچه طاقتم برسید

به صد مجاهده صبری به کار می دارم

اگرچه سست رکابم بر اسبِ صبر و قرار

لگام بر سرِ عهد استوار می دارم

چو فاش کرد نهانِ دلم تسلّطِ عشق

سرشک بر مژه زان آشکار می دارم

دلم پر آتش و چشمم پر آب می باشد

ز بس که آرزویِ رویِ یار می دارم

به خواب نیز نمی بینمش که شب تا روز

ز ناوکِ مژه در دیده خار می دارم

اگرچه از منِ مظلوم کس نمی شنود

ولی تظلّمِ خود برقرار می دارم

ز یار هیچ شکایت نمی کنم نی نی

فغان ز بختِ نزاریِ زار می دارم