گنجور

 
حکیم نزاری

دوش بس خوش روزگاری داشتم

تا سحر در بر نگاری داشتم

تا برآمد الصلات از پشتِ بام

دست در بوس و کناری داشتم

بر جمالش از لبِ می گونِ او

می شکستم گر خماری داشتم

خوش بود تنگِ شکر در بر شگرف

راستی فربه شکاری داشتم

بوسه ها کردم غنیمت بی شمار

گرچه یک یک را شماری داشتم

بوده ام بر خرمنِ گل خفته لیک

از نگهبانانش خاری داشتم

چون گرفتم در کنارش از میان

رفت بیرون گر غباری داشتم

هم شبی خوش روز کردم عاقبت

از پیِ آنک انتظاری داشتم

با نزاری گفت فردا بازگوی

دوش بس خوش روزگاری داشتم