گنجور

 
حکیم نزاری

گر یک نفس از تو می شکیبم

از معتقدان مکن حسیبم

بختم به وصالِ تو بشارت

می آرد و من نمی فریبم

در ساخته ام به نارِ سینه

چون دست نمی رسد به سیبم

خون کرد جگر شبِ فراقت

چون روزِ قیامت از نهیبم

بر ماه مپوش طرفِ برقع

خود زلف تو بس بود حجیبم

ای چشمۀ آفتابِ روشن

حربا صفت از تو ناشکیبم

من خاکِ توم غباربردار

مگذار چو آب سر به شیبم

بیزاری و آن گه از نزاری

هیهات مکش بدین عتیبم

تو حاکمی ار عنان بپیچی

من زنده و مرده در رکیبم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode