گنجور

 
جامی

مسکین پدرش خبر چو زان یافت

چون باد به سوی او عنان تافت

مهر پدری ز دل زدش جوش

وز مهر کشیدش اندر آغوش

کای جان پدر چه حال داری

رو بهر چه در وبال داری

امروز شنیده ام که جایی

دادی دل خود به دلربایی

در خطه این خط مجازی

نیکو هنریست عشقبازی

لیکن همه کس به آن سزا نیست

هر منظر خوب دلگشا نیست

معشوق نکو سرشت باید

این کار ز اصل زشت ناید

لیلی که به چشم تو عزیز است

نسبت به تو کمترین کنیز است

در مذهب عقل نیست چیزی

مشعوف شدن به هر کنیزی

تو خضروشی به سربلندی

خضرای دمن وی از نژندی

عالم هم خاک پای خضر است

خضرای دمن چه جای خضر است

بردار خدای را دل از وی

پیوند امید بگسل از وی

او خس تو گلی نه تازه سروی

او زاغ تو نازنین تذروی

با خس گل و سرو را چه نسبت

با زاغ تذرو را چه نسبت

مپسند نصیب خود ازین باغ

یک لاله کزو به دل نهی داغ

باغیست پر از گل و ریاحین

ریحان می بوی و لاله می چین

صد دسته به دست خویش می بند

دلبسته شدن به لاله ای چند

وین نیز مقرر است و معلوم

کان حی که به لیلی اند موسوم

با ما همه بر سر نزاع اند

سر باززنان ز اجتماع اند

هستیم به هم چو آتش و آب

از صحبت یکدگر عنان تاب

داریم درین نشیمن جنگ

صد تیغ به خون یکدگر رنگ

با آن که به دشمنی ستیزد

خود گو که ز دوستی چه خیزد

مجنون به پدر درین نصایح

گفت ای به زبان مهر ناصح

هر نکته حکمتی که گفتی

هر در نصیحتی که سفتی

نقش دل نکته دان من شد

آویزه گوش جان من شد

با تو نه دل عتاب دارم

لیکن همه را جواب دارم

گفتی که شدی ز عشق مفتون

وز جذبه عاشقی دگرگون

آری نزنم نفس ز انکار

عشق است مرا درین جهان کار

حاشا که ازین ره ایستم من

جز زنده به عشق نیستم من

هر کس که نه راه عشق ورزد

در مذهب من جوی نیرزد

عشق است خلاصی دل مرد

از گردش چرخ باژگون گرد

گفتی که به دلبری نشاید

هر بت که نه ز اصل پاک زاید

خوبان که سرشته ز آب و خاکند

گر پاک دلی ز اصل پاکند

حسن ازل است اصل ایشان

عیش ابد است وصل ایشان

آیینه نور ذوالجلالند

عنوان صحیفه جمالند

بر آب وگل ار نتابد آن نور

یک تن نشود به حسن مشهور

نه ذوق دهد نه دل رباید

نی تن کاهد نه جان فزاید

گفتی لیلی به حسن بالاست

لیکن به نسب فروتر از ماست

عاشق به نسب چه کار دارد

کز هر چه نه عشق عار دارد

هر کس که بود فتاده عشق

فرزند دل است و زاده عشق

از نسبت آب و گل بریده

در روضه جان و دل چریده

مادر نشناسد و پدر نیز

وز عیب رهیده وز هنر نیز

گفتی که بکش سر از هوایش

اندیشه تهی کن از وفایش

ترک غم عشق کار من نیست

وین کار به اختیار من نیست

حرفی دو سه از وفا سرشتند

بر صفحه جان من نوشتند

از ناخن اگر چه جان خراشم

آن حرف وفا چه سان تراشم

هر حرف صواب کش نگارند

حک کردن آن خطا شمارند

گفتی نسزد نصیبه کس

از گلشن دهر یک گل و بس

لیلی که نسیم اوست طیبم

بس باشد ازین چمن نصیبم

او جان من است و من تن او را

او هست مرا بس و من او را

گر دور ز یکدگر بکاهیم

کام دگر از جهان نخواهیم

خاطر به هم است شاد ما را

شادی دگر مباد ما را

گفتی که به کین آن قبیله

داریم هزار کید و حیله

ما را که ز مهر سینه چاک است

از کینه دیگران چه باک است

لیلی چو ز مهر من زند دم

از کین قبیله کی خورم غم

من خود ز همه جهان به تنگم

با هر که نه او بود به جنگم

از صلح منش اگر بود ننگ

آغاز کنم به خویش هم جنگ

بیچاره پدر چو قیس را دید

وز روی سخنان عشق بشنید

دانست که کار قیس سخت است

در سیل بلا فتاده رخت است

دربست زبان ز گفتن پند

بگسست ز بند پند پیوند

انداخت ز فرط نیکخواهی

کارش به عنایت الهی