گنجور

 
حکیم نزاری

بیا دل ز دنیایِ دون بر گسل

که بس رونقی نیست در آب و گل

سلوکِ تو از خود برون رفتن است

شدن با دگر سالکان متّصل

به دنبالِ آن سالکان کی رسی

به احوالِ دنیا چنین مشتغل

گروهی گرفته رهِ فلسفه

گروهی دگر مذهبِ معتزل

علی الجمله هر کس به خود مذهبی

نهادند از یک دگر منفصل

مقصّر جدا گشته غالی جدا

برون رفته از جاده ی معتدل

رهِ راستان است و فرمان بَران

زری پاک و پاکیزه از غشّ و غل

قیامت که موقوف دارند خلق

به نَطوی السّماءَ کطیِ السِجِل

اگر سّرِ این سَتر پیدا کنم

کجا طاقت آرند کو محتمل