گنجور

 
حکیم نزاری

هر که نباشد چو من پس‌رو ارباب عشق

خامی و افسرده‌ایست بی خبر از باب عشق

مدعیان کرده‌اند پشت بر احکام عقل

معتقدان کرده‌اند روی به محراب عشق

ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز

نیست به آسودگی رخصت اصحاب عشق

ای که بهشت آرزو می‌کنی و غافلی

روضهٔ ما کوی دوست رضوان بوّاب عشق

گردن عشاق بین قید به زنجیر شوق

بر در مشتاق بین جذب به قلّاب عشق

هر چه مشوش شود جوف دماغ خرد

گو به من آی و بخور شربت جلّاب عشق

برق نفاقش بزد سوخته خرمن بماند

هر که به رغبت نداد خانه به سیلاب عشق

نقد نبهره نزد عشق چو قلّاب عقل

گشت روان لاجرم سکهٔ ضراب عشق

کشتی تدبیر ما کی به درآید ز موج

عشق محیط است و عقل غرقه به گرداب عشق

سوز و نیازی رسید قسم نزاری و بیش

کلکی و فکری نداشت از همه اسباب عشق