گنجور

 
حکیم نزاری

نگارا پری زاده ای یا سروش

اگر آدمی زاده ای رخ مپوش

ز چین عرق چین مشکین تو

ختا در فغان است و چین در خروش

درون لبت چشمه روح بخش

خَضِر بر کنار و میان پر ز نوش

دل اهل دل را پریشان مدار

به آزردن بی گناهان مکوش

گذشت از فلک ناله داد خواه

تو در خواب و از غفلت آکنده گوش

بر افتادگان مرحمت واجب است

ز فریاد خواهان سخن می نیوش

مرا رایگانی بدادی ز دست

بود رنج نابرده ارزان فروش

چو من هرکه مست از الست آمده

به صور قیامت نیاید به هوش

نشان گروهی که هم فطرت اند

چو بیند مرا باز بیند دروش

بدم دوش تا روز در رستخیز

بسا شب که تا روز بودم چو دوش

کنارم شود تا میان پر سرشک

به موج از میانم برآید به دوش

چو عکس خیالت درآمد ز در

همین تا بدیدم برفتم ز هوش

چو خور برزند سر ز جیب افق

نظر را نماند نه تاب و نه توش

نزاری نیی مرد میدان عشق

و گر گویم افسرده ای بر مجوش

محیط محبت ندارد کران

مکن دعوی آشنایی خموش

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی