گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

پیر خرابات به من گفت دوش

ای پسر از خویش مگوی و خموش

گر سر ما داری و پروای ما

ناز مکن درد کش و دُرد نوش

سوخته باید که بود مرد کار

خام بود هرکه نخورده‌ست جوش

ساکن و تن دار و گران بار باش

نی چو سبک مغز برآور خروش

مرد برانداخته دنیا و دین

محرم راز آمد و اسرار پوش

هیچ ندانند و همه مدعی

رای پرستان عبادت فروش

پس رو رندان خرابات باش

باز نمانی ز رفیقان بکوش

شیوه چالاک مجانین خوش است

بی خبر از مصلحت عقل و هوش

ترک زبان آوری و قصه گیر

چشم رضا بر کُن و بگشای گوش

هیچ نیی خواجه نزاری برو

بیش ز ابلیس مگو وز سروش

 
 
 
عطار

مست شدم تا به خرابات دوش

نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش

جوش دلم چون به سر خم رسید

زآتشِ جوشش دلم آمد به جوش

پیر خرابات چو بانگم شنید

[...]

مولانا

شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش

ای ز رخت در دل ما جوش، جوش

بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ

گرگ غم اندر کف او موش، موش

چونک برآید به قصور دماغ

[...]

سعدی

گر یکی از عشق برآرد خروش

بر سر آتش نه غریب است جوش

پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق

دامن عفوش به گنه بربپوش

بوی گل آورد نسیم صبا

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه