گنجور

 
حکیم نزاری

نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش

که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش

گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم

که تازه روی ببینم به خواب دل شادش

دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم

که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش

مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود

چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش

سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد

نحوستی به عوض در برابر استادش

که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد

که روزگار سزا در کنار ننهادش

ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست

چو اختیار نباشد به داد و بیدادش

رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد

که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش

به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را

رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش