مرا گر عقل گوید متّقی باش
نیارم بود با رندانِ اوباش
وگر ناگاه عشق از در درآید
کند خالی مقام از عقل و ای کاش
رقیبم گو ترش منشین مکن شور
که من مجروحم و یارم نمک پاش
سزد گر دیدۀ افعی نخاری
به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
مرا باری اگرچه می گزاید
نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
تو با ما گر به صلحی گر به جنگی
تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
نزاری دم به دم می سوز خوش باش
نمی گویم چو خام افسرده می باش
ولیکن رازِ ما پوشیده می دار
مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
مده ره دزد را بر گنج سلطان
محبّت خانه خالی کن ز اوباش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همیدون شاه گیتی قدر والاش
پدید آورد مردم را به اعداش
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فرو بسته زبان و دست نقاش
وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش
چو موئی بود می از سگ من ای کاش
دلا سر پوشِ خوانِ سّرِ او باش
مکن تا او نگوید سرِّ او فاش
به چشمِ دوست رویِ دوست می بین
همه تن دیده شو بی دیده می باش
به چشمِ خود چه خواهی دید خود را
[...]
ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش
دولرانی دلش دادی که خودش باش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.