گنجور

 
حکیم نزاری

دلا سر پوشِ خوانِ سّرِ او باش

مکن تا او نگوید سرِّ او فاش

به چشمِ دوست رویِ دوست می بین

همه تن دیده شو بی دیده می باش

به چشمِ خود چه خواهی دید خود را

خودی از پیشِ خود برداری ای کاش

نهان شو چون صدف در بحرِ اسرار

[گهی] می پوش گوهر گاه می پاش

به دستی شمعِ اِلّا الله برافروز

به دیگر دست لا را دیده بخراش

درِ او می زنی از خود به در شو

کسِ او باش و ایمن شو ز اوباش

نزاری طاقتِ نورِ خورت نیست

برو سر در گریبان کش چو خفّاش

 
 
 
حکیم نزاری

مرا گر عقل گوید متّقی باش

نیارم بود با رندانِ اوباش

وگر ناگاه عشق از در درآید

کند خالی مقام از عقل و ای کاش

رقیبم گو ترش منشین مکن شور

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه