گنجور

 
حکیم نزاری

باز آمدیم در سر از آشوبِ عقل شور

بر آتش از حرارتِ دل سینه چون تنور

ما بس نیازمندِ وصالیم و راه نیست

آری گران‌بهاست مراد و مرید عور

مارانِ موش حرص رقیبانِ کویِ دوست

هر چند عیشِ شیرین بر ما کنند شور

آیا به کامِ ما بود آن درجِ لعل‌پوش

یارب به دستِ ما رسد آن حقّۀ بلور

آری رقیب گو به تسلّط بر آردست

تو آن نگر که کینه‌کش آمد ز شیر مور

معهود نیست دیو به دربانیِ ملک

سلطان نه لایق است به غم‌خواریِ ستور

آن‌جا که جلوه کرد خیالِ جمالِ او

نه شمعِ مهر نور دهد نه چراغِ هور

او را کسی ندید مگر هم به چشمِ او

یوسف قیاس کن که نشسته‌ست پیش‌ِ کور

آن‌جا نیاز عشق نه آز و امل برند

زاری نزاریا چو نه زر داری و نه زور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode