گنجور

 
حکیم نزاری

هیچ باشد که سفر کردۀ ما بازآید

به جفا رفت همانا به وفا باز آید

ترسم آن تُرکِ ختایی به خطا میل کند

چون ختایی ست نباید به خطا بازآید

شرمم آید ز خیالش که به کس در نگرم

مُهر بر دیده و دل دارم تا بازآید

نامه ای از دلِ پردرد روان خواهم کرد

تا مگر حاجتم از راه روا بازآید

دستِ امیّد به دامانِ سحر باید زد

برم ار یار بیاید به دعا بازآید

صبحدم دوشی پیامی به صبا دادم و رفت

انتظارست که هر لحظه صبا بازآید

چند بر آتشِ محنت جگرم خواهد سوخت

بو که آبی به رخِ دولتِ ما باز آید

دولت از فضلِ خدا یافته بودم چو برفت

چشم دارم که هم از فضلِ خدا بازآید

چند گویم که نزاری ز فلان باز آمد

به کجا رفت نزاری و کجا باز آید