گنجور

 
حکیم نزاری

نزاری که نیازش به اهل راز بود

چه گونه توبه کند ور کند مجاز بود

چو من کسی که بود می پرست و شاهدباز

مرا قبول نباشد که توبه باز بود

مگر که دیده بدوزی ز روی خوب ار نه

نظر نظاره کند تا دو دیده باز بود

به هر کجا بخرامد تذرو رفتاری

همای خاطر من بر قفا چو باز بود

بر آبگینه دردم هنوز باقی هاست

چو با صفا نبود توبه بی نماز بود

روا بود که چو من خمری خراباتی

ز مجلس می و مطرب در احتراز بود

به کعبه قبله کند منزوی برای نماز

ولیک قبله آزادگان نیاز بود

شبان تا به سحر محتسب چه می داند

که دوستان را با دوستان چه راز بود

اگر به مرتبه سلطان شود نزاری عشق

چو حاکم است همان بنده ایاز بود