گنجور

 
حکیم نزاری

مهر تو ای یار بی وفا همه کین بود

عهد تو و قول استوار همین بود

چشم تو ما را به غمزه در غلط افکند

گر چه دلم بر خلاف عهد یقین بود

زلف تو ما را به دام فتنه گرفتار

کرد سزای دل فضول من این بود

از تو طمع داشتم وفا و ندیدم

حکم ز مبدا مگر چنان نه چنین بود

وایه ی ما با زمانه راست نیامد

کوشش مقسوم آسمان و زمین بود

باز گشادم شبی کمند دو زلفش

در خم هر یک هزار نافه ی چین بود

سلسله در پای و طوق عشق به گردن

هم چو دل من هزار گوشه نشین بود

چشم وفا داشتن از آن صنم ای دل

جهل نخستین یار و عقل پسین بود

شادی وقتی که در برابر رویش

ساغر می بر کفم چو ماء معین بود

شکر نکردی نزاریا که چه شب ها

تا به سحر با تو آفتاب قرین بود

یاد شبستان او که رشک تراز است

یاد گلستان او که خلد برین بود