گنجور

 
حکیم نزاری

یاد یارانی که با ما عهد یاری داشتند

برشکستند از وفاداری و باد انگاشتند

حق حرمت حق عزت حق نان حق نمک

جمله ناحق بود پنداری همه بگذاشتند

خود وفا در اصل گویی بود معدوم الوجود

بر صحیفه چرخ این صورت مگر بگذاشتند

تا مرا سرسبز می دیدند در بستان جاه

چون کدو در دوستی گردن همی افراشتند

تا خزان طالعم شد از نحوست برگ ریز

روی همچون باد شبگیری ز من برگاشتند

کی بود در استحالت استقامت لاجرم

پس محقق شد که مبطل را محق پنداشتند

دانه امیدشان در خوید و خرمن بر نداد

زان که با ما تخم عهد بی وفایی کاشتند

از سر حسرت نزاری همچنین می گوی باز

یاد یارانی که که با ما عهد یاری داشتند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode