گنجور

 
حکیم نزاری

من از در تو به جایی دگر نخواهم شد

به تیغ تیز ز کویت به در نخواهم شد

چنین که مستم از آن هر دو چشم مخمورت

به رستخیز قیامت خبر نخواهم شد

نظر به من کن اگر عشق پاک خواهی باخت

که من متابع کوته نظر نخواهم شد

من از حرارت شیرین چنان بسوخته ام

که بعد از این به هوای شکر نخواهم شد

پدر عتاب همی کرد کز جنون تو من

به نزد مردم عاقل دگر نخواهم شد

جواب دادم بابا مگر تو پنداری

کزین که هستم دیوانه تر نخواهم شد

گریز چون کنم از حکم اوستاد ازل

به نردبان ز برِ چرخ بر نخواهم شد

نه مرد عقلم و تحصیل عشق خواهم کرد

به قول مدعیان بی هنر نخواهم شد

ز ننگِ آن که نزاریِ عاقلم خوانند

دگر به عشق چو مجنون سمر نخواهم شد