گنجور

 
حکیم نزاری

پیرانه سرم کاری پیش آمد و مشکل شد

ناچار چنین باشد هرکو ز پی دل شد

جان و دل و دین دادم بر باد ز دست دل

بنگر که مرا از دل چه مرتبه حاصل شد

من بر سر کوی او تسلیم شدم مطلق

بازش غم جان نبوَد هر مرغ که بسمل شد

با عقل همی گفتم اندیشه بهبودی

عشق آمد و بر هم زد کار آمد و مشکل شد

زین پیش ندانستم تا با که درافتادم

بر هرکه فتد کاری آنست که غافل شد

ما پرتو آن نوریم ار نه به چه ضدیت

هر کو نفس از ما زد با خاک مقابل شد

آری نفس مردان بر سدره کند جولان

تا چشم زدی بر هم حاصل همه واصل شد

گر عقل چنین باشد با نفس که در پیش است

بی واسطه‌ء اول در مرتبه عاقل شد

پس هیچ نه درپاید چون عقل تمام آید

کو کیست که نه این جا بی واسطه کامل شد

بر من به ملامت گر تشنیع زند جاهل

جهل است و گناه من در گردن جاهل شد

عقلم ز پی نسبت بیچاره نزاری را

می خواست که بستاند عشق آمد و حایل شد