گنجور

 
حکیم نزاری

با دل از دست رفت و کار دگر شد

بخت ز من برشکست و یار دگر شد

روی نمود از نقاب و باز نپوشید

عهد نهان کرد و آشکار دگر شد

با دل بد عهد چون کنم که برانداخت

قاعده صلح و کارزار دگر شد

چشم خلاصی که داشتم ز بلاها

خود نه چنان بود و انتظار دگر شد

من چه کنم بر وصال یار بد آموز

کار دگر گشت و آن قرار دگر شد

بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد

با من سرگشته روزگار دگر شد

نقطه پرگار انتظار بگردید

مرکز امید با مدار دگر شد

غم نخورم ار نزاریا ز زمانه

با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد

این همه دل می کند نه بخت که با من

از سر پیمان هزار بار دگر شد