به کام دل بدیدم خویشتن را
گرفتم در بر آن سیمین بدن را
به دستم داد زلفی کز نسیمش
جگر خون گردد آهوی ختن را
ببوسیدم بنا گوشی که عکسش
طراوت داد برگ نسترن را
صنوبر قامتی کز رشک ساقش
به گِل درماند پا سرو چمن را
نه در پهلو که در چشمش نشاند
اگر چون گل دهد خاری سمن را
جهانی در شکر گیرد هرآن گه
که همچون پسته بگشاید دهن را
چو بنماید سر دندان به خنده
بریزد آبرو درِّ عدن را
ز بویش زنده وا باشد نزاری
به خاکش گر فرستد پیرهن را
اگر بر تربتش روزی نهد دست
بدرّد بر خود از رقّت کفن را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
لقب کردهست روحا خویشتن را
به دل در راه داده اهرمن را
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سرو بن را
برای حکم او بنهاد تن را
بسی تیمارداری کرد زن را
چو بگشایی لب شکر شکن را
لبا لب در شکرگیری سخن را
لبت گوید دلیری کن به بوسی
مرا زهره نباشد، صد چو من را
به دل آتش زدی و می دمی دم
[...]
چو ماه آراست برج خویشتن را
منور کرد با آن انجمن را
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.