مرا دلی ست که هر لحظه در بلا افتد
به دستِ خیره کُشی چون تو مبتلا افتد
مرا خیال بر آن داشته ست و ممکن نیست
که گوهری چو تو در دستِ هر گدا افتد
به یادگار دلی داشتم فرستادم
مده ز دست که چون زلف زیرِ پا افتد
به جای دیدۀ مایی هنوز نا دیده
چه گونه باشد اگر دیده بر شما افتد
کمالِ عشق بود بی توسّطِ نظری
که خاطری به دگر خاطر آشنا افتد
به جهد در نفکندیم صیدِ صحبتِ تو
امیدوار توقّف کنیم تا افتد
بود که واسطه ای گردد این غزل وقتی
بدین بهانه مگر خاطرت به ما افتد
بدین دیار در انداختیم شرحِ غمت
هنوز باش که این قصّه تا کجا افتد
به نامه ای مکن از لطفِ خویش محرومم
که محرمی چو نزاری به عمرها افتد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ
بسان دزد که در خانه گدا افتد
لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.