گنجور

 
حکیم نزاری

مرا دلی ست که هر لحظه در بلا افتد

به دستِ خیره کُشی چون تو مبتلا افتد

مرا خیال بر آن داشته ست و ممکن نیست

که گوهری چو تو در دستِ هر گدا افتد

به یادگار دلی داشتم فرستادم

مده ز دست که چون زلف زیرِ پا افتد

به جای دیدۀ مایی هنوز نا دیده

چه گونه باشد اگر دیده بر شما افتد

کمالِ عشق بود بی توسّطِ نظری

که خاطری به دگر خاطر آشنا افتد

به جهد در نفکندیم صیدِ صحبتِ تو

امیدوار توقّف کنیم تا افتد

بود که واسطه ای گردد این غزل وقتی

بدین بهانه مگر خاطرت به ما افتد

بدین دیار در انداختیم شرحِ غمت

هنوز باش که این قصّه تا کجا افتد

به نامه ای مکن از لطفِ خویش محرومم

که محرمی چو نزاری به عمرها افتد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد

چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد

غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ

بسان دزد که در خانه گدا افتد

لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه