گنجور

 
حکیم نزاری

به هیچ انجمن داستانی نرفت

که از حال من هم چنانی نرفت

دربن مدت از ما نکرده ست یاد

کسی کو ز یادم زمانی نرفت

ز بی داد او هیچ روزی نشد

که آوازه یی در جهانی نرفت

به بالا برآهی زمان تا زمان

ز حلق چو من ناتوانی نرفت

به چین عرق چین او دم به دم

ز فریاد من کاروانی نرفت

ز ضدان طمع داشتن یک دلی

قبولی نکردم ضمانی نرفت

مسیحی ز هر مریمی برنخاست

همایی ز هر آشیانی نرفت

به غیر دل الحمدلله هنوز

اگر نیست سودی زیانی نرفت

مراد من اندر حجابی نماند

یقین من اندر گمانی نرفت

تفاوت نکرد ار دل از دست شد

سخن نیز در نیم جانی نرفت

همین گفت بر خود ببخش ای سقیم

دگر با نزاری نشانی نرفت