گنجور

 
حکیم نزاری

اشتیاقم به کمال افتاده ست

وین هم از حسنِ جمال افتاده ست

عشق تا در رگِ جانم بنشست

عقل در تیه ضلال افتاده ست

این چنین واقعه ها در رهِ عشق

دم به دم حال به حال افتاده ست

حاجبی نیست میانِ من و دوست

بخشِ ما جمله وصال افتاده ست

از کجا می کنم این گستاخی

یار بس خوب خصال افتاده ست

شورِ او در سرِ من دانی چیست

شکرش طرفه مقال افتاده ست

سبزه بر طرفِ لبش پنداری

خضر بر آب زلال افتاده ست

هندویی بر لبِ کوثر دارد

راستی نادره حال افتاده ست

سرِ بی مغزِ نزاریِ نزار

روز و شب در چه خیال افتاده ست

که شبی روز کند با خورشید

در چه سودای محال افتاده ست