گنجور

 
حکیم نزاری

بر جمال دوست ما را وجد و حالی دیگرست

عاشقان را چشم باطن بر جمالی دیگرست

بی زبان و حرفشان باشد به جان با جان سخن

در میان این جماعت قیل و قالی دیگرست

روح را با روح راح عشق از مبدای کون

هر نفس با یکدگر زان اتصالی دیگرست

تا به اکمال حقیقی کان مقام اولیاست

آن کمال نفس را در سر کمالی دیگرست

بر بهشت و حور موهوم این همه تکرار چیست

این هم ار انصاف می‌خواهی خیالی دیگرست

مستی ما کس نداند کز کدامین خم‌کده‌ست

در قدح مستان فطرت را زلالی دیگرست

تو چه دانی بر سماوات حقایق چون روند

مرغ این معراج را پرّی و بالی دیگرست

تو مبین خود را، همه او بین که او را در نقاب

جز به چشم معرفت دیدن خیالی دیگرست

تا نپنداری که او را انتقالی هست، نیست

ور چنان بینی چنان دان کانتقالی دیگرست

نازکان را طاقت بار گران عشق نیست

بختیان بارکش را احتمالی دیگرست

مردمان بر شیوهٔ طرز نزاری منکرند

آری آری بی‌زبانان را مقالی دیگرست

با کسی آخر چه می‌گویند کو را در حیات

از وجود خویشتن هر دم ملالی دیگرست

در مراتب نیز اگر دانی ز راه خاصیت

جام جم در جنب جام او سفالی دیگرست