گنجور

 
حکیم نزاری

دیر شد تا دوست می دارم ترا

آخر ای بخت از درم روزی درآ

من به تو چون تشنه مستعجل به آب

تو چرا از من چنین سیری چرا

گر خطایی در وجود آمد ز من

جان غرامت می دهم بی ماجرا

تو جهان جانی و جان جهان

بی تو گر بر من سرآید گو سرآ

زلف پرتابت مرا دیوانه کرد

چند رنجانی من دیوانه را

هر چه در حسن تو خواهم کرد وصف

تو از آن هستی به خوبی ماورا

قوتی یابد نزاری راستی

گر کند بر سبزه خطّت چرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode