گنجور

 
حکیم نزاری

رفتم و دریافتم پیر خرابات را

باز نمودم بدو کلّ مهمّات را

گفت به من ای فلان وقت همی درگذشت

بیش عبادت مکن کعبه پرلات را

سینه نه پرداخته دیده نه بردوخته

چند پرستی چنین محض خیالات را

رفته برون از خیال محو شده در وصال

گر شده ای یافتی کلّ کمالات را

دست برآورده ایم گرچه درین باب نیست

حاجت دستان ما قاضی حاجات را

هم به ترحم کند عاقبت الامر کار

بر سر مستان کند جام مصافات را

چون بر او بود و برد جمله توان گفت نی

بار دگر طالبم عهد ملاقات را

در رصد این محل نیس نزاری ولی

منتخبی می کند شرح موالات را

تا نفسم می رود بر نفسم می رود

رفتم و دریافتم پیر خرابات را