گنجور

 
حکیم نزاری

بر سر راهِ توام روز و شب آخر کویی

پیش تر زآن که رسد جان به لب آخر کویی

خود نگویی که مرا همْ‌نفسی بود برفت

هم‌ْدمت را نفسی واطلب آخر کویی

دوستان را نپسندند به دشمن‌کامی

خود ز من باز مکن بی سبب آخر کویی

چنگ برگیر و بیا کز اثر زاری من

زهره در سوک نشست از طرب آخر کویی

ظن نبردم که شکیبت بود از من چندین

همه دم بوده ای ای بُل‌عجب آخر کویی

یا وفا یا ملکی پیشِ نزاری بفرست

ورنه برخیز و بیا بر عقب آخر کویی