گنجور

 
حکیم نزاری

یار باریک میان تا ز کنارم برخاست

رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست

چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم

موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست

واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت

آه من حُبّکَ آه از دل زارم برخاست

هیبتش صاعقه در خرمن جانم انداخت

عَلَم عافیت از جسم نزارم برخاست

خود من بی خبر این رمز نمی دانستم

کان زمان بود قیامت که نگارم برخاست

بروم سر بنهم تا عوض دل بدهم

سرسری از سر این کار نیارم برخاست

دوش مخمور بدم مست درآمد ز درم

تا بدانست که بنشست خمارم برخاست

پیش از این گفتم اگر دل به بخاری دادم

لاجرم این همه سودا ز بخارم برخاست

گر خطا کردم و گر نه دلم اکنون باری

گرم شد تا هوس مشک تتارم برخاست

قصد کردم که ز درد دل خود حرفی چند

بر زبان رانم و فریاد برآرم برخاست

گفتمش بشنو ز احوال نزاری دو سه بیت

خود نبودش هوس شعر و شعارم برخاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode