گنجور

 
حکیم نزاری

دلا گر قدرِ این دولت بدانی

دو دولت را دگر دولت نخوانی

ندانستی که قدرِ دوستی چیست

دریغا فوت کردی زندگانی

نمازی نیست رویی در دو قبله

نبودی یک جهت با یار جانی

مُعوَّل نیست بر پروردنِ نفس

که از گرگان نمی‌آید شبانی

ز دردِ این پشیمانی گرفتم

نزاری ناله بر گردون رسانی

چه سود اکنون که از پیمان بگشتی

پریشان کردی ایامِ جوانی

مرا پیرانه‌سر کردی گرفتار

بدین بی‌چارگی و ناتوانی

به هر جانب که رفتی هر زمانم

بلایی دیگر آری ارمغانی

بیا باری کنون دریاب خود را

سبک بر هم زن اسباب گرانی

موحد وار از کثرت برون آی

که در گردابِ دورِ امتحانی

اگر دریافتی امروز خود را

وگرنه هم‌چنین مشرک بمانی

نزاری گر ندانی قدر امروز

بسی یاد آوری کرد از جوانی

به سربر ، دستِ حسرت باز می‌گوی

دریغا روزگار مهربانی