گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

آوازه آن جمال برخاست

ما را طمعِ محال برخاست

از حسنِ جمال او خبر شد

جانم ز پیِ وصال برخاست

در دیده خیالِ وصل بنشست

سودا همه زین خیال برخاست

بنمود جمال و باز پوشید

تا این همه قیل و قال برخاست

غوغایِ قیامتی دگربار

از حاسدِ بد سگال برخاست

ای دوست درآ و فارغم کن

کز خویشتنم ملال برخاست

عمرم ز بس انتظار بگذشت

صبرم ز بس احتمال برخاست

عشق آمد و رستخیز حیرت

از عقل شکسته حال برخاست

پندار نزار یا قیامت

پیش از تو به چند سال برخاست

مردانه ز پیشِ خویش برخیز

اینک حُجُب از جمال برخاست

هرگز نرسد به هیچ مقصد

هر کز قدمِ رجال برخاست

در بادیهء امید باید

تشنه ز لبِ زلال برخاست