حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

آوازه آن جمال برخاست

ما را طمعِ محال برخاست

از حسنِ جمال او خبر شد

جانم ز پیِ وصال برخاست

در دیده خیالِ وصل بنشست

سودا همه زین خیال برخاست

بنمود جمال و باز پوشید

تا این همه قیل و قال برخاست

غوغایِ قیامتی دگربار

از حاسدِ بد سگال برخاست

ای دوست درآ و فارغم کن

کز خویشتنم ملال برخاست

عمرم ز بس انتظار بگذشت

صبرم ز بس احتمال برخاست

عشق آمد و رستخیز حیرت

از عقل شکسته حال برخاست

پندار نزار یا قیامت

پیش از تو به چند سال برخاست

مردانه ز پیشِ خویش برخیز

اینک حُجُب از جمال برخاست

هرگز نرسد به هیچ مقصد

هر کز قدمِ رجال برخاست

در بادیهء امید باید

تشنه ز لبِ زلال برخاست