گنجور

 
حکیم نزاری

هر چه در پیشانیم آویخت می

وز ترشح در کنارم ریخت خوی

آن زمان دفع خمارم می کند

می که بادا آفرین بر جان وی

چون خمارم بشکند در چشم من

هر دو یکسان می نماید نور و فی

گرد پای خمر خواهم کرد دور

هم چو گرد قطب دوران جدی

زاهدان بر خم بگشتندی ولی

نیست شان اصلی به حکم کل شی

خنب بر جان چشمه ی حیوان ماست

نی خضر از چشمه شد جاوید حی

از سفال کهنه صد اسرار غیب

با تو بنمایم چو سر جام می

با خرد گفتم بگویم سر جام

بانگ بر من زد چه خواهی گفت هی

هر که پیدا کرد اسرار نهان

بس پشیمانی که پیش آمد ز پی

می خور ای بابا می و انده مخور

تا کند طومار ننگ و نام طی

گر کنی باری به درد تیره کن

باده ی صافی دریغ آید به قی

دیر شد تا شد نزاری مست عشق

هیچ میدانی که از کی تا به کی

ور نمی دانی بگویم ز آن زمانک

داده اند از بدو کن جامی به وی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode