گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

گر امشبم چو دوش به سر باز بگذری

لطف است و دل نوازی و مملوک پروری

در شیشه دیده اند گروهی شنیده ام

من دیده ام ولیکن در خواب خوش پری

چون آفتاب از عظمت بر فلک رویم

گر چون همای بر سرِ ما سایه گستری

بر حلقه های زلفت وقف است سرکشی

بر گوشه های چشمت ختم است دل بری

گر زیرِ خاک باشم وگر خاک زیرِ پای

من خاکِ آن زمین که بر آن خاک بگذری

بر آستان نشسته و دل در تو بسته ام

باشد که هم به ما ز سرِ لطف بنگری

ما راستانِ کوی توایم از عدو چه باک

با سرو کس غلو نکند راست منظری

ما ز ابتدایِ کون محّبِ تو بوده ایم

اسرارِ آن سری نتوان داشت سرسری

فریاد ما نمی رسی و ره نمی دهی

آری کجا بریم ز دست تو داوری

در راه بس که دیده به رویم فرو گریست

آبم به زیرِ پای روان شد کَری کَری

از آب گیرِ دیده نشد مردمک برون

هر چند جهد کرد بسی در شناوری

خوابم نمی برد که کند بر مریضِ عشق

گاهی بلا لحافی و گه درد بستری

ماییم و جرعه ای و جفایِ همه جهان

ای یارِ غم گسار بخور غم چه می خوری

گویند خونِ رز به ستم جز تو کس نریخت

آری نزاریا مگر این پی برون بری