گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

میروم سویِ خرابات که پیرم آنجاست

جای دیگر چه کنم عذر پذیرم آنجاست

گر به شکلم تو جدا بینی و دور از برِ دوست

جان که از وی نفسی نیست گریزم آنجاست

نیست جایی دگر آن کس که ستم کرد و برفت

دامنش روزِ مکافات بگیرم آنجاست

دارم آنجا به غریبی و به تنهایی خوی

سپه و مملکت و تاج و سریرم آنجاست

گر ندارم خبر از خویشتن اینجا چه عجب

فهم و وهم و نظر و فکر و ضمیرم آنجاست

چند سرگشته روم در شب تاریکِ فراق

رفتم آنجا که رخ بدرِ مُنیرم آنجاست

به چه مشغولم ازین جا به چه آنجا نروم

که دل و جان نزاری فقیرم آنجاست